محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

سفره حضرت رقیه

سلام به همه خوبیها ودوستان خوبم این پست را باید چندروز پیش مینوشتم ولی بعلت مشغله نتونستم ودلم نیومد که ننویسم ودوست دارم این پست را به نام این خانم متبرک کنم  چند سالی است که وقتی پنچ صفر میاد دلم یه جورهایی میخواد سفره این خانم را پهن کنم ونمیدونم چرا ولی یه جایی وبه یه نحوی دلم با این خانم خوب پیوند میخوره امیدوارم این خانم شفاعت کننده همه ومن وبچه هام باشه وبا دستهای کوچولوش گره های بزرگ را باز کنه امین امام حسین ع دختر کوچکی داشت که او را بسیار دوست میداشت واو نیز پدر را بسیار دوست داشت بعضی گفته اند نامش رقیه ع بود او سه ساله بود و از فرا ق پدر شب وروز گریه میکرد به او میگفتند پدرت رفته سفر شبی پدر را در خواب دید وبهانه پدر گر...
1 دی 1391

مسافرتمون به بندر عباس

سلام به همه دوست جونیها چند روزی رفته بودیم بندر عباس به خاطر کار شوشو جون وبرای ما هم بهانه ای شد تا دیداری با  ریحانه جون ومامان خوبشون داشته باشیم  خیلی خوش گذشت البته چون مامی ریحانه چند ماه دیگه نی نی میخواد بیاره یه ذر ه سختشون بود وخسته شده بودند ولی به ماکه خیلی خوش گذشت تو راه که داشتیم برمیگشتیم فکر میکردم چقدر غربت سخته واین شعر پاشایی را زیر لب زمزمه میکردم          من دیگه غربت نمیخوام عشق با حسرت نمیخوام  کاشکی خدا  منو ببینه  ببینه که گیج وخسته ام دستمو محکم بگیره بگه که نترس من هستم  کاشکه خدا بگه تو گوشم که نترس ازاین  زمانه   از ...
25 آذر 1391

کلاس محمد رضا جون ودندون در اوردن اقا مهدیار

سلام به همه مهربونها محمدرضا جونا یه مدته کلاس نقاشی میبرم یه چیزهایی یاد گرفته البته روحیه اش هم الحمدالله بهتر شده اولش خانمش میگفت تو کلاس سرش هم بلند نمیکنه ولی الان کمی بهتر شده واز ان حالت خجالتی بودن در امده البته بیرون کلاس هم جایی برای گل بازی هست که محمدرضا قبل وبعد کلاس بازی میکنه  حالا نوبت مهدیار جون ماشالله خیلی شیطونتر از قبل شده ودودندون اسیاب بالا وپایینش داره در میاد ومجتبی جون که این روزها خیلی در گیر درس ومدرسه است  حالا ریم ادامه مطلب با چند تا عکس دیگه و نقاشی های محمد رضا اقای خودم                ...
21 آذر 1391

سفر باباییی وسوغاتی هاش

سلام این پست حسابی یادم رفته بود ولی باگوشزد ستاره جونم (ستاره زندگی) در مورد این  مطلب هم چند جمله ای مینویسم بابا که ازسفر اومد گفته دراین سفر حسابی برامون دعا کرده  واز خدا خواسته سری بعد باهم بریم وسوغاتی زیادی نیاورده بود یه چفیه برای مجتبی جون ویه عروسک  موزیکال برای محمدرضا جون ویه حباب ساز برای مهدیارخان   ...
18 آذر 1391

اب تنی بچه ها

سلام به همه دوستان خوبم قبل از هر چیز ایام محرم را تسلیت میگم وامیدوارم از پیروان واقعی امیر شهدا باشیم یه مدت بود نمیتونستم بیام مریضی بچه ها وبعدش خودم وامروز  هم با اعمال شاقه پشت کامپیوترم بچه ها که همش سر ماخورده واین الودگی هوا هم مزید علت شده ویه مدت ما روی ارامش را ندیدیم میخوام از اب تنی بچه ها بنویسم که تا حوصله شون سر میره میپرند توحموم که یکی از ان لحظه ها را به تصویر کشیدم ...
15 آذر 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستان مهربونم  وممنو از اظهار لطفتون یه مدت حسابی در گیر کار ها وبچه ها هستم ایشالله در اسرع وقت به روز میشم ممنون ...
15 آبان 1391

سفر بابایی

سلام به همه دوستان گلمممممممممممم امروز شوشو رفت کربلا دلم خیلی تنگیده الان که اینو مینوسم اشکهایم  میزبان صورتم هستند تا شنبه دیگه ایشالله بر میگرده نمیدونم چرا این طوری شدم مجتبی میدونه که باباش رفته تا الان هنوز محمد رضا ومهدیار نمیدونند نمیدونم تا شب بفهمند چکار میکنند خلاصه دارم خفه میشممممممممممممم
29 مهر 1391

خاطره خوش از اصفهان وسوپرایز برای مجتبی جون

  سلام به دوستان مهربون ونازم دیروز نوزده مهرماه بچه ها را به جشنواره پروانه بردیم جایی که عمو پورنگ وامیر محمد اجرای برنامه میکردند طبق معمول بقول مامان ریحانه مهدیار جگر اینقدر اذیت کرد ودوربین راکه ازقبل اماده کرده بودم یادم رفت محمدرضا که ابتدا تمایلی به رفتن نداشت خیلی خوشحال بود  وبا دست زدن عمو پورنگ را همراهی میکرد  البته با موبایل شوشو جان عکس گرفتیم ولی زیاد جالب نیست البته برنامه هزار وشصت وشونزده بود که بطور زنده از شبکه دو پخش میشد نوبت مسابقه که رسید تو دلم گفت ای کاش مجتبی بره توفکر بودم که عمو پورنگ از بچه ها خواست خودشونو معرفی کنند که یهو گفت مجتبی جوادیان سرم را که بالا بردم دیدم مجتبی اونجاست بخاطر ...
20 مهر 1391

دور از شهر

سلام       امروز روز جهانی کودکه  این روز قشنگ را به کودکان دنیا تبریک میگم از انجا شروع کنیم که حدود یه هفته پیش رفته بودیم به باغمون  جاتون خالی خیلی خوش گذشت مهدیار که انگار دنیا را بهش داده   با گل وسنگ حسابی حال میکرد ومجتبی ومحمد رضا که پسر خاله شان حمیدرضا رادیده بودن  حسابی اتیش سوزوندن البته اتیش بازی هم کردن خلاصه پسمل های گلم برای خودشون دنیایی داشتند  الان که این عکسها را میبینم با خود فکر میکنم کاش همیشه فرصت داشتیم تا بچه ها را به دل طبیعت ببریم ...
17 مهر 1391