بدون عنوان
سلام امروز محمدرضا خیلی خوشحال بود صبح که صبحانه را بهش دادم برای مهدیار میخندید مهدیار هم میخندید مهدیار که تازه دنونهاش یهو داره در میاد بعضی اوقات خیلی نا ارومه بقول مجتبی همه چی را گاز میگیره مجتبی داداش آنهاست که ده سال سن داره وکلاس چهارمه ...
نویسنده :
سعیده
15:56
بدون عنوان
قصه های کودکانه(موش کوچولو و اینه) یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید . پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد . موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش ک...
نویسنده :
سعیده
15:46
بدون عنوان
مهدیار از خواب بیدار شده ومممدرضا رو دوشم است همش میگه اینو بزن اونوبزن ...
نویسنده :
سعیده
17:22
بدون عنوان
بدون عنوان
مهدیار تازه دندون پایینش دراومده محمدرضا میگه به مهدیار بگو گاز گیر ...
نویسنده :
سعیده
16:59
بدون عنوان
سلام من مامان محمدر ضا و مهدیار هستم محمدر ضا چهارساله و مهدیار ده ماهه است الان که دارم مینویسم محمدرضا کنارم است و مهدیار خوابیده بعضی اوقات خیلی خسته میشم وخیلی شیرینه میخوام تا حدودی که بتونم کارهاشون بنویسم سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
نویسنده :
سعیده
16:34