الو...الو...سلام کسی اونجانیست؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟! یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته..... _بله با کی کار داری کوچولو؟خدا هست؟ _بگو من می شنوم کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم _هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم صدای بغض الودش اهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _اصلا اگه نگی خدا با هام حرف بزنه گریه میکنما......... بعد از چندلحظه سکوت ندایی در گوش وجان کودک طنین انداز شد: بگو..زیبا بگو...هر انچه بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو... دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم میخواستم بهت...