محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

خاطرات مشهد

انجا که رسیدیم مهدیار اروموقرار نداشت وقتی میرفتم نماز بخونم میرفت برای خودش انگار نه انگار که کجا میرم شاید گم شم ...
10 تير 1391

بدون عنوان

سلام پس از یه مدت طولانی دوباره شروع به نوشتن کردم یه خورده مریض بودم الحمدلله برطرف شد میخوام از خاطره مشهد شروع کنم در راه مهدیار تو هواپیما شیشه هواپیما را تمیز میکرد تو دلش میگفت وای چقدر کثیفه چطوری اون پایین را نگاه کنم ...
10 تير 1391

سلمونی رفتن پسرها

سلام دیروز بچه ها را به سلمونی بردم اقای سلمونی بعد از اینکه نگاهی به بچه ها انداخت گفت کوچکه میشینه ومن هم بعد ازکمی تردید گفتم ایشالله ومهدیار جون خیلی روسفیدم کرد تکون نخورد وگاهی شونه را ور میداشت موهاشو شونه میکردواقا محمدرضا ومهدیار هم به ترتیب کارهاشون را انجام دادند چند روزی نیستیم داریم میریم امام رضا بعضی شبها توخونمون بابام به مادرم میگه میخوام برم امام رضا  بخدا دلم تنگه دیگه بابام به مادرم  میگه امام رضا مریضها را شفا میده    دوای درد مردمو از طرف خدا میده اگه لایق باشم نائب ازیاره همه دوستای مهربون ازجمله مامان ایلیا جون و باران مهربون ونایسل جون ومامان خوب امیر علی وامیرحسین وبهار مهربون&nb...
23 خرداد 1391

شیرین کاری بابای بچه ها

سلام برای دنیایت چنان باش که تا ابد زنده ای وبرای اخرتت چنان باش که فردا می میری      حضرت علی  ع مطلبی که میخوام بنویسم راجع به دیشب که به اصرار محمدرضا به شهربازی واقع در خیایابان ابشار رفتیم محمدرضا ومجتبی چند تا بازی سوار شدند وخیلی خوشحال بودند ومهدیار هم بغل مجتبی سوار هواپیمایی شدند که میرفت بالا دوباره برمیگشت پایین هم لب بر میچید وهم کنجکاو بود ببینه چه خبره یه منظره جالبی بود ولی سوار بشقاب پرنده نشدندچون مجتبی مثل من کمی از ارتفاع واهمه داره ولی بابای بچه ها قبول نکرد بامحمدرضا سوار بشقاب پرنده شدند سوار شدن همان وپیاده شدن باحالی که حالش خیلی بد بود خیلی ترسیده بودم که تو این شهر غریب چکار ک...
21 خرداد 1391

روز پدر

میخواستم برای پدرم هدیه ای بخرم گل گفت مرا برای بابای مهربانت بگیر ماه گفت مرا در فکر فرو رفتم ناگهان صدایی شنیدم این صدا صدای قلبم بود که گفت مرا برای بابای مهربانت پیشکش کن ...
17 خرداد 1391

بدون عنوان

چون بید خم شو وچون بلوط مقاومت کن سلام  پس از چند روز وقفه دوباره توانستم امروز بنویسم چقدر زود روزهای خدا می رند محمد رضا در حال نقاشی کردن ومهدیار داره شیر میخوره ومجتبی هم پس از تموم شدن درس ومدرسه  هنوز هیچ کلاسی ننوشته وفعلا فقط تصمیم میگیره  امروز مهدیار شیطون از تخت افتاده ودماغش کمی  کبود شده ومحمدضا هم یه ساعت بنتن خریده ومیگه حالا وقت  قهرمان بازی ...
17 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز تولد امام جواد ع است اینروز عزیز را به همه مسلمانان جهان تبریک عرض میکنم چون این چندروز  مسافرت هستیم پیشاپیشتولد مولای متقیان امام علی ع و روز پدر را به همه پدرهای مهربون دنیا تبریک عرض میکنم به پدر مهربون مجتبی ومحمدرضا ومهدیار که قبل از خورشید قدمهای پر صلابتش زمین رااز خواب ناز بیدار میکند وبا ماه مهربون مهربونتر از همیشه به خانه برمیگردد تبریک میگویم پدری که پندهایش دلنشین برای مجتبی وقصه هایش زیبا برای محمد رضا ولبخندش شیزین برای مهدیار است امیدوارم گرمی وجودش همواره گر مابخش زندگیمان باشد ...
11 خرداد 1391