محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

تولد مجتبی جون

سلام به دوستان گلم  امیدوارم عزاداری هاتون مقبول درگاه حق باشه وما را از دعای خیرتون بی بهره نکنید دیروز بیست مرداد تولد مجتبی بود ولی چون مصادف شد با ایام شهادت امیر مومنان گذاشتم امروز بهش تبریک بگم مجتبی گلم  تولد تولدت مبارک امیدوارم سالیان سال شاد وسالم باشی هر چند که پیشمون نیستی  ولی کادو ت محفوظه  الان نمیدونم با پسر خاله ات چه اتیشی میسوزنی خدا به داد بقیه برسه  یا همراه خاله گوهر ی  بالاخره خدا به داد بستگان برسه چون با هم که شدید کسی جلو دارتون نیست پسمل گلممممم شاد شاد باش  و دنیا را برایت پیشکش میکنم عزیزممممممممممممم ...
21 مرداد 1391

سوالات محمد رضا

دیشب داشتم بازی المپیک و میدیم محمد رضا گفت مامان چرا اینها همدیگر را میزنند یا از باباش پرسید بابا کارخونه تون چه رنگیه یا تازه خوابیده بودیم گفت مامان چرا شما میخوابید بلند شین حرف بزنین یا مهدیار پاش خون شده بود گفت کی مهدیار را ختنه کرده مامان خلاصه این سوالات محمدر ضا تمام شدنی نیست تازه بعضی هاش یادم نمیاد داشتم فکر میکردم بچه ها چه معصومند وچقدر ساده به مسائل نگاه میکنند ما هم خوبه در بعضی مواقع ازبچه ها یاد بگیریم ...
16 مرداد 1391

جای خالی مجتبی

بعد از یه مدت طولانی شروع به نوشتن کردم وممنونم از همه دوستان که نگرانم بودند وابراز لطف کردند واما بگم از احوالات بچه ها اقا مجتبی چند روز رفته خونه مادر بزرگ خاله دایی و...والبته ار اداره مرخصی گرفته والبته خیلی خوشحاله واز احوالات خودم بگم که دلم براش یه ذره شده  وروزی دو بار براش زنگ میزنم وبعضی اوقات اشکم در میاد ولی اونجا چون  با خاله اش میرند صحرا ودشت کمتر دلتنگی میکنه وشاده  خدا کنه همیشه  شاد وسالم باشه ویا باپسر دایی اش سرگرمه  کمتر دلتنگی میکنه البته میگه دلم تنگ شده نه اون حد که مجبور شم بیام این چه مدلیه من نمیدونم  واما بشنوید از احوالات این دوتا وروجک  که در نبود مجتبی هم دست از شی...
11 مرداد 1391

مجتبی سر کار میرود

سلام  چند روز بود مجتبی خیلی اذیت میکرد  وهر چی بهش میگفتم کلاس برات بنویسم میگفت نه البته اسکیت میره ولی میگفت زمستون رفتم تابستون نمیخوام میگفتم تلویزیون نگاه کن یه مدت نگاه میکرد وخوشحال بود  ولی همین که برنامه مورد علاقه اش تموم میشد میگفت حالا چکار کنم حوصله ام سر رفت بعضی موقع هم بزن بزن با داداشها همش دور خودش میچرخید  واقعاخسته شده بودم میگفتم کتا ب بخون البته کتاب هم میخوند  بعدش میگفت حالا چکار کنم خلاصه شده بود کار ما که به اقا مجتبی بگیم چکار کنه تا اینکه با بای مجتبی دیروز یه پیشنهاد جالب داد اینکه مجتبی بره سرکار تو شرکت باباش فعلا که همه خوشحالیم از همه مهتر خودشه که خیلی خوشحاله...
20 تير 1391

وقتی خانه مورد هجوم قرار میگیرد

دیروز ظهر مدت ده دقیقه خوابیدم حدس بزنید وقتی بیدار شدم با چه صحنه ای روبرو شدم بچه ها خونه را زیرو رو کرده بودند اولش مات بعدش هم گیج بعدش هم جیغ بنفش تمام بالش ها مبل وسط والبته مجتبی پشت صحنه بود ونقش اصلی هم خودش بود  چاره ای نداشتم جز این که دوربین وبردارم وچند تا عکس بگیرم ...
18 تير 1391