محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

بدون عنوان

چون بید خم شو وچون بلوط مقاومت کن سلام  پس از چند روز وقفه دوباره توانستم امروز بنویسم چقدر زود روزهای خدا می رند محمد رضا در حال نقاشی کردن ومهدیار داره شیر میخوره ومجتبی هم پس از تموم شدن درس ومدرسه  هنوز هیچ کلاسی ننوشته وفعلا فقط تصمیم میگیره  امروز مهدیار شیطون از تخت افتاده ودماغش کمی  کبود شده ومحمدضا هم یه ساعت بنتن خریده ومیگه حالا وقت  قهرمان بازی ...
17 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز تولد امام جواد ع است اینروز عزیز را به همه مسلمانان جهان تبریک عرض میکنم چون این چندروز  مسافرت هستیم پیشاپیشتولد مولای متقیان امام علی ع و روز پدر را به همه پدرهای مهربون دنیا تبریک عرض میکنم به پدر مهربون مجتبی ومحمدرضا ومهدیار که قبل از خورشید قدمهای پر صلابتش زمین رااز خواب ناز بیدار میکند وبا ماه مهربون مهربونتر از همیشه به خانه برمیگردد تبریک میگویم پدری که پندهایش دلنشین برای مجتبی وقصه هایش زیبا برای محمد رضا ولبخندش شیزین برای مهدیار است امیدوارم گرمی وجودش همواره گر مابخش زندگیمان باشد ...
11 خرداد 1391

محمد رضا عزیز خونه

وقتی انسان یک دوست واقعی دارد که خودش هم یک دوست واقعی باشد امرسون محمدرضا جان وقتی از دستش عصبانی میشم میگه مامان دوستت دارم وانقدر میگه تا کلافه بشم وتا بهش نگم من هم دوستت دارم ول کن نیست وزمانی که برای مهدیار اقا شعر ایستا را میخوانم میگه کفش اسکلت من را بیارید ومیپوشه ومیگه برای من هم شعر ایستا را بخونید (محمدرضا به اسکیت اسکلت میگه)  و خدا راشکر دستشویی رفتن را یاد گرفته و وقتی هم دستشویی میره میگه مهدیار که نمیتونه دستشویی بره ...
9 خرداد 1391

فضولی های مهدیار خان

برای کسی که اهسته وپیوسته راه میرود هیچ راهی دور نیست لابرویر سلام  میخوام در مورد مهدیار که خیلی فضول شده بنویسم اقا مهدیار کمی  میایسته وشعر ایستا که براش میخوانم کله ودست وپایش را تکون میده ومیرقصه وتاگمش میکنم یا داخل حمومه یا زیر میز چند روز پیش هم از میز جلوی کتابخونه بالا رفته بودو کتاب مطالعه میفرمود ...
9 خرداد 1391

شیر کا کائو درست کردن مجتبی

شادی حقیقی نصیب کسانی هست که قلبی مالامال  از محبت دارند سلام دیروز  داشتم به مهدیار شیر میدادم واز مجتبی خواهش کردم که با اب سماور برای محمدرضا شیر کاکائو درست کنه بعد از مدتی صذای قاشق که سروصدای زیادی ایجاد کرده بود  مرا مجبور کرد که بلند شم وببینم چه خبره   اقا مجتبی با یه قاشق وکاکائوها را داخل سماور ریخته وداشت بهم میزد از خنده روده بر شدم  ومجتبی جون از تمام حرفهای من فقط سماور را شنیده بود ...
8 خرداد 1391