مجتبی سر کار میرود
سلام چند روز بود مجتبی خیلی اذیت میکرد وهر چی بهش میگفتم کلاس برات بنویسم میگفت نه البته اسکیت میره ولی میگفت زمستون رفتم تابستون نمیخوام میگفتم تلویزیون نگاه کن یه مدت نگاه میکرد وخوشحال بود ولی همین که برنامه مورد علاقه اش تموم میشد میگفت حالا چکار کنم حوصله ام سر رفت
بعضی موقع هم بزن بزن با داداشها
همش دور خودش میچرخید واقعاخسته شده بودم
میگفتم کتا ب بخون البته کتاب هم میخوند بعدش میگفت حالا چکار کنم
خلاصه شده بود کار ما که به اقا مجتبی بگیم چکار کنه
تا اینکه با بای مجتبی دیروز یه پیشنهاد جالب داد
اینکه مجتبی بره سرکار تو شرکت باباش فعلا که همه خوشحالیم از همه مهتر خودشه که خیلی خوشحاله
تا بیبینیم تا چند روز همین جور شاده از محمدرضا ومهدیار براتون بگم امروز محمدرضا زنگ زده میگه میخوام بیام شرکت مهدیار را بگم گوشی ورمیداره میگه شکر
خدا به دادمون برسه الان محمدرضا ومهدیار دارن با اسباب بازی هاشون بازی میکنند