محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

اندر فضولی های مهدیار خان

سلام دیشب برای افطار رفتیم بیرون  ولی جاتون خالی چه افطاری مهدیار حتی برای یه لحظه هم نذاشت روی میز بشینم بدو بدو به سمت در میرفت  وچون در خود به خود باز میشد با صدای بلند میخندید ومیرفت بیرون من هم جگرم در اومد البته شوشو کمک میکرد ولی بیشتر با من بود وهلاک شدم ووقتی که موقع شام به زور سر میز اوردمش چیزی رو میز نموند  ومن شوشو موندیم وخجالت ...
21 مرداد 1391

تولد مجتبی جون

سلام به دوستان گلم  امیدوارم عزاداری هاتون مقبول درگاه حق باشه وما را از دعای خیرتون بی بهره نکنید دیروز بیست مرداد تولد مجتبی بود ولی چون مصادف شد با ایام شهادت امیر مومنان گذاشتم امروز بهش تبریک بگم مجتبی گلم  تولد تولدت مبارک امیدوارم سالیان سال شاد وسالم باشی هر چند که پیشمون نیستی  ولی کادو ت محفوظه  الان نمیدونم با پسر خاله ات چه اتیشی میسوزنی خدا به داد بقیه برسه  یا همراه خاله گوهر ی  بالاخره خدا به داد بستگان برسه چون با هم که شدید کسی جلو دارتون نیست پسمل گلممممم شاد شاد باش  و دنیا را برایت پیشکش میکنم عزیزممممممممممممم ...
21 مرداد 1391

سوالات محمد رضا

دیشب داشتم بازی المپیک و میدیم محمد رضا گفت مامان چرا اینها همدیگر را میزنند یا از باباش پرسید بابا کارخونه تون چه رنگیه یا تازه خوابیده بودیم گفت مامان چرا شما میخوابید بلند شین حرف بزنین یا مهدیار پاش خون شده بود گفت کی مهدیار را ختنه کرده مامان خلاصه این سوالات محمدر ضا تمام شدنی نیست تازه بعضی هاش یادم نمیاد داشتم فکر میکردم بچه ها چه معصومند وچقدر ساده به مسائل نگاه میکنند ما هم خوبه در بعضی مواقع ازبچه ها یاد بگیریم ...
16 مرداد 1391

جای خالی مجتبی

بعد از یه مدت طولانی شروع به نوشتن کردم وممنونم از همه دوستان که نگرانم بودند وابراز لطف کردند واما بگم از احوالات بچه ها اقا مجتبی چند روز رفته خونه مادر بزرگ خاله دایی و...والبته ار اداره مرخصی گرفته والبته خیلی خوشحاله واز احوالات خودم بگم که دلم براش یه ذره شده  وروزی دو بار براش زنگ میزنم وبعضی اوقات اشکم در میاد ولی اونجا چون  با خاله اش میرند صحرا ودشت کمتر دلتنگی میکنه وشاده  خدا کنه همیشه  شاد وسالم باشه ویا باپسر دایی اش سرگرمه  کمتر دلتنگی میکنه البته میگه دلم تنگ شده نه اون حد که مجبور شم بیام این چه مدلیه من نمیدونم  واما بشنوید از احوالات این دوتا وروجک  که در نبود مجتبی هم دست از شی...
11 مرداد 1391

مجتبی سر کار میرود

سلام  چند روز بود مجتبی خیلی اذیت میکرد  وهر چی بهش میگفتم کلاس برات بنویسم میگفت نه البته اسکیت میره ولی میگفت زمستون رفتم تابستون نمیخوام میگفتم تلویزیون نگاه کن یه مدت نگاه میکرد وخوشحال بود  ولی همین که برنامه مورد علاقه اش تموم میشد میگفت حالا چکار کنم حوصله ام سر رفت بعضی موقع هم بزن بزن با داداشها همش دور خودش میچرخید  واقعاخسته شده بودم میگفتم کتا ب بخون البته کتاب هم میخوند  بعدش میگفت حالا چکار کنم خلاصه شده بود کار ما که به اقا مجتبی بگیم چکار کنه تا اینکه با بای مجتبی دیروز یه پیشنهاد جالب داد اینکه مجتبی بره سرکار تو شرکت باباش فعلا که همه خوشحالیم از همه مهتر خودشه که خیلی خوشحاله...
20 تير 1391