بدون عنوان
سلام امروز محمدرضا خیلی بد اخلاق بود صبحانه اش را که خورد گفت من سی دی ادم برفی میخوام سیدی ادم برفی یپدا نکردم بجاش سیدی سه کله پوک را خریدم که میشه مجتبی ومحمد رضا ومهدیار امروز قراره مهدیار راختنه کنیم استرس زیادی دارم ...
نویسنده :
سعیده
13:01
بدون عنوان
بدون عنوان
وقتی مهدیار دو ماهه بودو محمدرضا نا سازگار ...
نویسنده :
سعیده
16:54
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
سلام امروز محمدرضا خیلی خوشحال بود صبح که صبحانه را بهش دادم برای مهدیار میخندید مهدیار هم میخندید مهدیار که تازه دنونهاش یهو داره در میاد بعضی اوقات خیلی نا ارومه بقول مجتبی همه چی را گاز میگیره مجتبی داداش آنهاست که ده سال سن داره وکلاس چهارمه ...
نویسنده :
سعیده
15:56
بدون عنوان
قصه های کودکانه(موش کوچولو و اینه) یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید . پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد . موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش ک...
نویسنده :
سعیده
15:46
بدون عنوان
مهدیار از خواب بیدار شده ومممدرضا رو دوشم است همش میگه اینو بزن اونوبزن ...
نویسنده :
سعیده
17:22