بدون عنوان
سلام امروز که از خواب بیدار شدم مهدیار را به حمام بردم محمدرضا گفت شامپو را من باید بریزم تا رفتم بجنبم نصف شامپو را رو سر مهدیار خالی کرد صدای داد مهدیار خانه را پر کرد بهر سختی مهدیار را از حمام بیرون اوردم امروز مجتبی کلاسش یادش رفته بود که تازه یه ربع از کلاسش گذشته بود که فرستادمش
خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی وما رستگار
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی