خاطره خوش از اصفهان وسوپرایز برای مجتبی جون
سلام به دوستان مهربون ونازم دیروز نوزده مهرماه بچه ها را به جشنواره پروانه بردیم جایی که عمو پورنگ وامیر محمد اجرای برنامه میکردند طبق معمول بقول مامان ریحانه مهدیار جگر اینقدر اذیت کرد ودوربین راکه ازقبل اماده کرده بودم یادم رفت محمدرضا که ابتدا تمایلی به رفتن نداشت خیلی خوشحال بود وبا دست زدن عمو پورنگ را همراهی میکرد البته با موبایل شوشو جان عکس گرفتیم ولی زیاد جالب نیست البته برنامه هزار وشصت وشونزده بود که بطور زنده از شبکه دو پخش میشد نوبت مسابقه که رسید تو دلم گفت ای کاش مجتبی بره توفکر بودم که عمو پورنگ از بچه ها خواست خودشونو معرفی کنند که یهو گفت مجتبی جوادیان سرم را که بالا بردم دیدم مجتبی اونجاست بخاطر ...
نویسنده :
سعیده
6:49
دور از شهر
سلام امروز روز جهانی کودکه این روز قشنگ را به کودکان دنیا تبریک میگم از انجا شروع کنیم که حدود یه هفته پیش رفته بودیم به باغمون جاتون خالی خیلی خوش گذشت مهدیار که انگار دنیا را بهش داده با گل وسنگ حسابی حال میکرد ومجتبی ومحمد رضا که پسر خاله شان حمیدرضا رادیده بودن حسابی اتیش سوزوندن البته اتیش بازی هم کردن خلاصه پسمل های گلم برای خودشون دنیایی داشتند الان که این عکسها را میبینم با خود فکر میکنم کاش همیشه فرصت داشتیم تا بچه ها را به دل طبیعت ببریم ...
نویسنده :
سعیده
15:44
ماه مهر
سلام امروز کی از بهترین روزهای زندگیمه چون امروز روز تولدمه وهم بخاطر روز اول مدرسه وماه قشنگ مدرسه تو دلم ارزو میکنم کاش به اون دوران برگردم خیلی دوستش داشتم ومجتبی جون هم امروز اولین روز مدرسه اش را شروع کرد بچه ها را که دید گل از گلش شکفت ولبخند بر لبان قشنگش نقش بست مجتبی گلم ایشالله فارغ التحصیلی دانشگاهت ...
نویسنده :
سعیده
17:25
عروسکهای بنتن محمدرضا
سلام مجتبی جون اومده وما خیلی خوشحالیم ایشالله که همیشه در کنار هم باشیم وقدر همدیگه را بدونیم امروز میخوام از عروسکهای محمدرضا بنویسم عروسکهای بنتن که عشقشه وهر جا میره باخودش میبره عروسک یخی واتشی وهیولاهای دیگه که عکسشوبراتون میذارم ...
نویسنده :
سعیده
10:55
محمدرضا ومهدیار
بدون عنوان
مهدیار ومحمدرضا به قلم تصویر
اندر فضولی های مهدیار خان
سلام دیشب برای افطار رفتیم بیرون ولی جاتون خالی چه افطاری مهدیار حتی برای یه لحظه هم نذاشت روی میز بشینم بدو بدو به سمت در میرفت وچون در خود به خود باز میشد با صدای بلند میخندید ومیرفت بیرون من هم جگرم در اومد البته شوشو کمک میکرد ولی بیشتر با من بود وهلاک شدم ووقتی که موقع شام به زور سر میز اوردمش چیزی رو میز نموند ومن شوشو موندیم وخجالت ...
نویسنده :
سعیده
16:20