محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

مجتبی ومحمد رضا ومهدیار خوشگل های مامان

خاطره خوش از اصفهان وسوپرایز برای مجتبی جون

  سلام به دوستان مهربون ونازم دیروز نوزده مهرماه بچه ها را به جشنواره پروانه بردیم جایی که عمو پورنگ وامیر محمد اجرای برنامه میکردند طبق معمول بقول مامان ریحانه مهدیار جگر اینقدر اذیت کرد ودوربین راکه ازقبل اماده کرده بودم یادم رفت محمدرضا که ابتدا تمایلی به رفتن نداشت خیلی خوشحال بود  وبا دست زدن عمو پورنگ را همراهی میکرد  البته با موبایل شوشو جان عکس گرفتیم ولی زیاد جالب نیست البته برنامه هزار وشصت وشونزده بود که بطور زنده از شبکه دو پخش میشد نوبت مسابقه که رسید تو دلم گفت ای کاش مجتبی بره توفکر بودم که عمو پورنگ از بچه ها خواست خودشونو معرفی کنند که یهو گفت مجتبی جوادیان سرم را که بالا بردم دیدم مجتبی اونجاست بخاطر ...
20 مهر 1391

دور از شهر

سلام       امروز روز جهانی کودکه  این روز قشنگ را به کودکان دنیا تبریک میگم از انجا شروع کنیم که حدود یه هفته پیش رفته بودیم به باغمون  جاتون خالی خیلی خوش گذشت مهدیار که انگار دنیا را بهش داده   با گل وسنگ حسابی حال میکرد ومجتبی ومحمد رضا که پسر خاله شان حمیدرضا رادیده بودن  حسابی اتیش سوزوندن البته اتیش بازی هم کردن خلاصه پسمل های گلم برای خودشون دنیایی داشتند  الان که این عکسها را میبینم با خود فکر میکنم کاش همیشه فرصت داشتیم تا بچه ها را به دل طبیعت ببریم ...
17 مهر 1391

ماه مهر

سلام امروز کی از بهترین روزهای زندگیمه چون امروز روز تولدمه  وهم بخاطر روز اول مدرسه وماه قشنگ مدرسه تو دلم ارزو میکنم کاش به اون دوران برگردم خیلی دوستش داشتم ومجتبی جون هم امروز اولین روز مدرسه اش را شروع کرد  بچه ها را که دید گل از گلش شکفت ولبخند بر لبان قشنگش نقش بست مجتبی گلم ایشالله فارغ التحصیلی دانشگاهت ...
1 مهر 1391

عروسکهای بنتن محمدرضا

سلام  مجتبی جون اومده وما خیلی خوشحالیم ایشالله که همیشه در کنار هم باشیم وقدر همدیگه را بدونیم امروز میخوام از عروسکهای محمدرضا بنویسم عروسکهای بنتن که عشقشه وهر جا میره باخودش میبره عروسک یخی واتشی وهیولاهای دیگه که عکسشوبراتون میذارم ...
21 شهريور 1391

اندر فضولی های مهدیار خان

سلام دیشب برای افطار رفتیم بیرون  ولی جاتون خالی چه افطاری مهدیار حتی برای یه لحظه هم نذاشت روی میز بشینم بدو بدو به سمت در میرفت  وچون در خود به خود باز میشد با صدای بلند میخندید ومیرفت بیرون من هم جگرم در اومد البته شوشو کمک میکرد ولی بیشتر با من بود وهلاک شدم ووقتی که موقع شام به زور سر میز اوردمش چیزی رو میز نموند  ومن شوشو موندیم وخجالت ...
21 مرداد 1391